جدول جو
جدول جو

معنی بی قرینه - جستجوی لغت در جدول جو

بی قرینه
(قَ نَ / نِ)
بی قرین. بی مثال. بی نظیر. بی عدیل. بی همتا. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی همال. بی کفو. (یادداشت مؤلف) :
مژگان زرد خانه برانداز سینه است
الماس در خراش جگر بی قرینه است.
صائب.
، بی پایانی. نامحدودی، بسیاری
لغت نامه دهخدا
بی قرینه
بینظیر، بی همتا، بی کفو
تصویری از بی قرینه
تصویر بی قرینه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بی وینه
تصویر بی وینه
(دخترانه)
بی نظیر (نگارش کردی: ب ونه)
فرهنگ نامهای ایرانی
(قَ)
مرکّب از: بی + قرین، بی مثل و بی نظیر. (غیاث) (آنندراج)، بی شبه. بی مانند. بی همال. بی آور. بی عدیل. بی مثال. (یادداشت مؤلف) :
ای شهریار بی قرین ای پادشاه پاکدین
ای مر ترا داده خدای آسمان ملک زمین.
فرخی.
تو آسمانی و هنر تو عطارد است
وآن بی قرین لقای تو چون ماه آسمان.
منوچهری.
ای بی قرین ملک که چو تو نیست در جهان
کز ملک دیو یکسره خالیست ملکتش.
ناصرخسرو.
ای ز بتان بی قرین همیشه مرا
هجر تو با درد دل قرین دارد.
سوزنی.
این امیر ماضی در جملۀ خصال بی قرین بود و یگانه روی زمین. (ترجمه تاریخ یمینی ص 446)، و رجوع به قرین شود، ابدیت. دیمومت. (یادداشت مؤلف)، و رجوع به بی کران شود
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ / نِ)
بی کران. ابدی. نامتناهی. (از یادداشت مؤلف) ، بی زیان شدن. دور گشتن از گزندگی و مضرت رسانی:
بیامد ببستش بخم کمند
بدو گفت اکنون شدی بی گزند.
فردوسی.
- بی گزند کردن، تندرست کردن. سالم و بی آسیب کردن. دور کردن از آسیب و صدمه وزیان:
یکی را برآرد بچرخ بلند
ز تیمار و دردش کند بی گزند.
فردوسی.
، بی عیب. (ناظم الاطباء) :
یکی چرمه ای برنشسته سمند
نکو گامزن بارۀ بی گزند.
دقیقی.
ز فرزند گو بر پدر ارجمند
کدام است شایسته و بی گزند.
فردوسی.
که ای پهلوان زادۀ بی گزند
یکی رزم پیش آیدت سودمند.
فردوسی.
زنی بودش اندرخور و هوشمند
هنرمند و بادانش و بی گزند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(قَ نَ / نِ)
نیامیختن چیزی به چیزی، و مراد از آن یکتایی در امری و ثانی نداشتن در کاری است. (غیاث) (آنندراج) ، نامحدود. بی حد. بی کران:
سال تو خجسته و ایام تو سعید
عمر تو بی کرانه و عز تو جاودان.
فرخی.
و هیچکس را از مخلوقات بقاء جاودانه و عمر بی کرانه مسلم نیست. (قصص الانبیاء ص 229).
بشادکامی در عز بی کرانه بزی
بکامرانی در ملک جاودانه بتاز.
مسعودسعد.
، بی حد و شمار. بسیار. فراوان. سخت بسیار:
که این بی کرانه یکی لشکرست
ز اندیشۀ ما سخن دیگرست.
فردوسی.
خروشید کای بی کرانه سپاه
چنین است فرمان بیدار شاه.
فردوسی.
ببرد پنج یک از لشکر و به لشکر گفت
که نیست آن سپه بی کرانه را مقدار.
فرخی.
تازیان اندر آمدند ز کوه
رنگ چون ریگ بی کرانه و مر.
فرخی.
حبال شعبدۀ جادوان فرعونست
تو گفتی آن سپه بی کرانه و بی مر.
عنصری.
و نسلش بی کرانه شد. (مجمل التواریخ والقصص). و پسری داشت شیده نام بر مقدمه فرستاد با لشکری بی کرانه. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 46).
درد دل بود و از قرین افزود
تا کی این درد بی کرانه خورم.
خاقانی.
، بی حد و مرز. بی انتها: گروهی از پیشینیان زان سوی (فلک هشتم) ... نهادند بی کرانه و گروهی جسم نهادند آرمیده بی کرانه. (التفهیم).
ای قلزم بی کرانه یعنی
در تست هزار درّ معنی.
نظامی.
- بحر بی کرانه، بحر بی کران. دریای وسیع و گسترده دامن:
وز خلق چون تو غرقه بسی کرده ست
این بحر بی کرانه و بی معبر.
ناصرخسرو.
ما راغم فراقت بحری است بی کرانه
ای کاش با چنین غم دل را کنار بودی.
خاقانی.
- دریای بی کرانه، سخت فراخ و وسیع و گسترده دامن: دریایی دید بی کرانه و لشکری چون مور و ملخ بی اندازه. (ترجمه تاریخ یمینی).
- راه بی کرانه، راهی که به جایی منتهی نشود:
راهی آسان و راست نیکتر ای دوست
دور شو از راه بی کرانه و ترفنج.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(تَ نَ / نِ)
اکثر. بیشترین: و خدای تو ای محمد خداوند فضل و رحمت است و لیکن بیشترینۀ ایشان شکر نمی گزارند. (تفسیر ابوالفتوح ج 4 ص 174). بیشترینه آنچه ایشان در آن خلاف میکنند. (تفسیر ابوالفتوح ج 4 ص 174). اما بیشترینۀ مردم آنند که نمی دانند. (تفسیر ابوالفتوح ج 4 ص 374)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
مرکّب از: بی + ریشه، آنچه ریشه نداشته باشد چون کاغذ بی ریشه و انبۀ بی ریشه و مانند آن. (آنندراج)، بدون الیاف. (ناظم الاطباء) ، شراب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
مرکّب از: بی + کینه، بدون کینه. که حس کینه و انتقامجوئی ندارد:
همه شهر مکران تو ویران کنی
چو بی کینه آهنگ شیران کنی.
فردوسی.
رجوع به کینه شود، بی ظرافت. (ناظم الاطباء) ، بی فر. بی فره. (ناظم الاطباء)، رجوع به لطف شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بی ریشه
تصویر بی ریشه
بی اصل و نسب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی ریشه
تصویر بی ریشه
بی اصل
فرهنگ واژه فارسی سره
بیشترین، اکثر، اغلب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی غرض
متضاد: کینه توز، کینه ورز
فرهنگ واژه مترادف متضاد